تنهایم کنار پنجره می آیم نسیم تبسم تو جاریست قاصدکها آمده انددر رقص باد و یادسبزسپیدسرخ...و این آخرین قاصدک چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست!
می خوانمت با هفت زبان در اوج عشق و عاطفه ایستاده ای سرشار از تکلم درخت و آفتاب سرشار از تنفس آینه و عودسرشار از بلوغ آسمان و من هر چه می آیم به انتهای خطوط دستان تو نمی رسم می خواهم در بیرنگی گم شوم
نمی دانم شاید به نسیمی که صبح گاه در سایه روشن حسرت و لبخنداز کنار دستهایت عبور کرد می اندیشی و من به آن بادبادکی فکر می کنم که در سپیده دم ستاره و اسپنددر نگاه زلال تو تخم گذاشت و تو نم نم در تنهایی و ماه ناپدید شدی و تنها رد پایت در امتداد مسیرهای خیس بی پایان جا ماند
سلام . در انجمن ادبی بخارا عضو شوید