قول ستاره میدادی و خورشیدُ از آسمان ام گرفتی .....
چند وقتیِ دیگه خورشیدُ ندارم ....
یه حسِ غریبیِ .....
تو تاریکی نشسته ام
پِلک به خواب میمالم
دنیا چرا یک رنگِ....؟
چرا حوالی من همه اش سیاهِ ....؟
انگار زیر پیراهن ام مرده ای را داشتم
انگار مادرم خبر داشت
تاریکی سهم من بوده
همیشه داد میزد بچّه تویِ سایه بازی کن ...
من به بُرد تو باختم
راضیم
...
شنبه 7 مردادماه سال 1391 ساعت 09:59 ق.ظ
سلام
قسم به لحظه هایی که معصومانه می میرند
تاسهم چشم های من گریه های
تلخ شبانه باشند
بعد از تو لبهایم رابه طعم سیبی عادت نخواهم داد
و به درگاه چشم هایت " توبه خواهم کرد که دگر هوس سیبی نکنم"...!