سلول خاکستری               

نمی نویسم ترانه بی تو      چگونه پرکشد خیال واژه بی تو 

نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۱۴ساعت ۸ ب.ظ توسط سلول| |

خیلی وقته دیگه با روزهای اخر سال و شروع سال جدید حال نمیکنم    

نوشته شده در ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ساعت ۱ ق.ظ توسط سلول| |

تو و خاک گلدون با هم قوم خویش اید

من و باد بارون رفیق صمیمی

نوشته شده در ۱۳۹۴/۱۲/۰۳ساعت ۲ ق.ظ توسط سلول| |

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
 
وتـــماشای تـــــو زیباست اگر بگذارند 

مــــن ازاظهار نظرهای دلــــم فهمـــیدم

عشق هم صاحب فتواست اگـر بگذارند

دل سر گشته! من این همه بیهوده مگرد

خانه دوست همین جاست اگر بگذارند

سند عقل مشاء است همه می دانند

عشق اما فقط از ما است اگر بگذارند

غضب آلــــوده نگاهم نکنید ای مــــردم!

دل من مال شماهاست اگر بگـــذارند
 
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۵/۰۷ساعت ۱ ق.ظ توسط سلول| |


یاد باد آن روزگاران یاد باد./همین.


نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۳/۰۶ساعت ۱ ق.ظ توسط سلول| |

می رسد روزی که بی هم می شویم.

یک به یک از جمع هم کم میشویم.

می رسد روزی که ما در خاطرات. موجب خندیدن وغم میشویم.

گاهگاهی یاد ما کن ای رفیق .

می رسد روزی که بی هم میشویم.

نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۴/۱۹ساعت ۹ ب.ظ توسط سلول| |

درود به دوستان قدیم وجدید این پست و بعد از گذشت نزدیک به 2 سال  می نویسم خودمم نمی دونم چه شد که یکدفعه بیخیال اینجا شدم.. البته هر از چند گاهی یه سر می زدم..ولی خیلی کوتاه..نمی دونم چرا وقتی میام اینجا دلم میگیره.بدجوری یه زمانی اینجا برو و بیایی داشتیم..حالا شده مثل یه خونه متروک .یه زمانی روزی چند ساعت تو وبلاگای مختلف پرسه میزدم..خلاصه دوران خوبی بود ودوستان خوبی داشتم..ودارم.مدتی که دیگه رفتیم تو کار فیس بوک ...نسبت به اینجا امکانات بهتری چه از لحاظ ارتباط با دیگران وچه از لحاظ خبررسانی داره.امیدوارم تو فیس بوکم به این درد مبتلا نشم..اینجا با تمام سادگی دنیای زیبایی داره..خوب فکر کنم ..این کافی باشه..برا اولین پست...وشروعی برای ادامه...اگه بشه..
بدرود..

 

نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۰۷ساعت ۱۲ ق.ظ توسط سلول| |

این حس آزادی اینجا نمی ارزه

   زندون بی دیوار سلوله بی مرزه./

نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۶/۲۵ساعت ۱۰ ب.ظ توسط سلول|

هر لحظه حرفي در ما زاده ميشود

هر لحظه دردي سر بر ميدارد

و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش ميکند

 اين ها بر سينه ميريزند و راه فراري نمييابند

مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايشاش چه اندازه است؟

خدا رحمت کنه دکتر شریعتی رو که اگه حرفاش نبود.

شخصا" بعضی اوقات حرفی برای نوشتن نداشتم.

نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۶/۰۴ساعت ۱۱ ق.ظ توسط سلول| |

تو مسیر برگشت به اهواز همه چی به ظاهر خوب پیش میرفت. تا یهو حدود ساعت ۱۱ شب بود.که فرتی اتوبوس وسط گردنه ای به نام رازان لنگش رفت هوا و خراب شد.ما هم تا ساعت ۳ صبح یه لنگه پا وسطه بیابون.آقا پلیسه نصفی از مسافرارو راهی کرد.من موندمو کوله باری از بار (۴ تا کارتون با چمدون)..مجبور شدیم دوباره برگردیم همدان در صورتی که یک سوم راهو اومده بودم........................

دوباره همون روز سوار بر اتوبوسی دیگر وپیش به سوی اهواز.............. 

نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۵/۲۱ساعت ۱۲ ق.ظ توسط سلول| |

Design By : Night Melody