سلول خاکستری
من و باد بارون رفیق صمیمی یک به یک از جمع هم کم میشویم. می رسد روزی که ما در خاطرات. موجب خندیدن وغم میشویم. گاهگاهی یاد ما کن ای رفیق . می رسد روزی که بی هم میشویم. این حس آزادی اینجا نمی ارزه زندون بی دیوار سلوله بی مرزه./ هر لحظه حرفي در ما زاده ميشود هر لحظه دردي سر بر ميدارد و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش ميکند اين ها بر سينه ميريزند و راه فراري نمييابند مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايشاش چه اندازه است؟ خدا رحمت کنه دکتر شریعتی رو که اگه حرفاش نبود. شخصا" بعضی اوقات حرفی برای نوشتن نداشتم. تو مسیر برگشت به اهواز همه چی به ظاهر خوب پیش میرفت. تا یهو حدود ساعت ۱۱ شب بود.که فرتی اتوبوس وسط گردنه ای به نام رازان لنگش رفت هوا و خراب شد.ما هم تا ساعت ۳ صبح یه لنگه پا وسطه بیابون.آقا پلیسه نصفی از مسافرارو راهی کرد.من موندمو کوله باری از بار (۴ تا کارتون با چمدون)..مجبور شدیم دوباره برگردیم همدان در صورتی که یک سوم راهو اومده بودم........................ دوباره همون روز سوار بر اتوبوسی دیگر وپیش به سوی اهواز..............
مــــن ازاظهار نظرهای دلــــم فهمـــیدم
عشق هم صاحب فتواست اگـر بگذارند
دل سر گشته! من این همه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاء است همه می دانند
عشق اما فقط از ما است اگر بگذارند
غضب آلــــوده نگاهم نکنید ای مــــردم!
دل من مال شماهاست اگر بگـــذارند
بدرود..
Design By : Night Melody |