کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

احساسات بنفش

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:


چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟


چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟


اما افسوس که هیچ کس نبود ...


همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...


آری با تو هستم ...!


با تویی که از کنارم گذشتی...


و حتی یک بار هم نپرسیدی،


چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!

عشق و معنای واقعی آن

از بهار پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت تازه شکفته ام نمی دانم

از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت فعلا در گرمای وجودش غرقم نمی دانم

از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت در هزار رنگ ان رنگ باخته ام نمی دانم

از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت سرد است و بی رنگ

از مادرپرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت یعنی هرکه در این خانه است

از پدر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت یعنی تو

از خواهر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت هنوز به ان نرسیدم

شبی از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ شرمگین و خجل خود را در اغوش اسمان پنهان کرد

شبی دیگر از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ ماه با چهره ای باز و خندان گفت یعنی مهتاب


برای دیدن چشمات ثانیه شماری می کنم

واسه لمس کردن دستای گرمت بی قراری می کنم

برای اینکه طاقت دیدن نگاتو داشته باشم روزی صد بار نگاهتو تجسم می کنم

واسه جبران روزایی که بدون تو تنها بودم لحظه شماری می کنم

تا بغلت کنم و بگم بهترین لحظات زندگی ام لحظات با تو بودن است

رنگارنگ

ماه سنگین دل به صد رنگی  دل یکرنگ را

                     بسته و سرگشته ی زنجیر مویش دید و رفت

خنده زد چشمش به رویم زندگی شد باغ سبز

                     با دو صد جور و جفا این باغ سوزانید و رفت

زد قدم در باغ دل نیلوفر آبی به دست

                    غنچه کرد و گل بداد ، آن بی وفا گل چید و رفت

دادمش با عشق یک دسته گل یاس سپید

                    عشق را او حس نکرد ، از کار من رنجید و رفت

گفتمش جامی بده از لعل سرخ آتشین

                    دست رد بر سینه ام زد، جام را بوسید و رفت

کرد ماه از من نهان در پشت گیسوی سیاه

                    روزهایم را چو شب تاریک گردانید ورفت

زرد گشتم از غمش هر روز نالیدم ز حجرش

                     زردی رویم بدید و ناله ام بشنید و رفت

آتشی زد بر دلم من چون شدم خاکستری

                    عاقبت خاکسترم بر آسمان پاشید و رفت

گفتمش صد رنگ خواهم شد دمی با من بمان

                  حرف من بشنید و بر این سادگی خندید و رفت

شعر الوان را سرودم تا که گردد یار من

                  دفتری از شعر الوان را به من بخشید و رفت



خنده

به چه میخندی تو؟         به مفهوم غم انگیز جدایی؟

به چه چیز؟                   به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟

به چه میخندی؟            به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟

یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

به چه میخندی تو؟       به دل ساده ی من که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟

                    خنده دار است.....بخند!

 

گره زندگی

گره زندگی در آن است که بدانی چه کار باید بکنی و نگذارند که انجامش دهی.


نشانی به خدا

من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن، کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا می یابی

حسرت

این ایام تلخ نیز می گذرد