من
خیلی خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم
خیلی کمکم
کردند
دوستانم
خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده
ای بود…
فقط
یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر
باحال ، زیبا
و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد
و باعث
می شد که من
احساس راحتی نداشته باشم…
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من
خواست که
برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی
رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین
الان ۵۰۰ دلار
به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم
حرف بزنم…
اون گفت: من میرم توی
اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…
وقتی که
داشت از پله ها
بالا می رفت من بهش خیره شده بودم
و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به
طرف در
ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک
آلود پدر نامزدم مواجه
شدم!!!
پدر
نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی
خوشحالیم که
چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا
کنیم
به
خانوادهء ما خوش اومدی !!!
نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید
!!!