کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

یادآوری

یه روزی قدرمو میدونی که دیره...

ملیح


قول ستاره میدادی و خورشیدُ از آسمان ام گرفتی .....

چند وقتیِ دیگه خورشیدُ ندارم ....

یه حسِ غریبیِ .....

تو تاریکی نشسته ام

پِلک به خواب میمالم

دنیا چرا یک رنگِ....؟

چرا حوالی من همه اش سیاهِ ....؟

انگار زیر پیراهن ام مرده ای را داشتم

انگار مادرم خبر داشت

تاریکی سهم من بوده

همیشه داد میزد بچّه تویِ سایه بازی کن ...

من به بُرد تو باختم

راضیم

صاحب دل

ساعات آخر با تو بودن خیلی سخت تر از اونی بود که فکر می کردم.هر لحظه از تو دور تر می شدم و تو در چشمانم کوچکتر می شدی.در آخر هم مثل اشکی از چشمانم افتادی.سوار ماشین شدم.نمی دونستم کجا دارم می رم .پشت چراغ قرمز جایی بود که می تونستم به اون صحنه فکر کنم .آن بوسه تلخی که بر لبانم زدی آنقدر گس بود که قلبم رو مثل مشتی جمع کرد.و من هنوز در فکر آن روز آخرم

خواب

دیشب خواب دیدم. یه خوابی که اصلا نمی تونم تعریف کنم. کاش هیچ وقت از خواب بیدار نمی شدم.

دعا

یک ماه و هفت روز از کما رفتن مادر بزرگم میگذره براش دعا کنید.

بهترین پنج شنبه ها

پنج شنبه شب کلماتی راخواندم که با آهنگ انگشتان ناز عشقم به رشته تحریر درآمده بود. دنیا دنیا شادی نثار وجودم شد. کاش این حس زیبا هیچگاه کم نشود و ای کاش تکرارش لذت زندگی کردن را دوباره به یاد من آورد

تکرار یک پست

"دو سه مساله بسیار مهم است که باید در وصیت نامه بگویم. من زن بسیار زیبایی داشتم. هیچ کس به زیبایی او نبود اوایل زندگیمان خیلی خوب بود. وقتی که نگاهم نمی کرد، نگاهش می کردم، وقتی که خوابش می برد بلند می شدم تماشایش می کردم.و گاهی توی چشم هایش را نگاه می کردم، و گریه ام می گرفت. گریه من به خاطر زیبایی او بود. نمی دانم کسی دیگرهم تا به حال به خاطر زیبایی زنی که دوستش دارد، و کنارش هم دراز کشیده، گریه کرده است یا نه.چشم های رنگ وارنگش دیوانه ام میکرد. بغلش می کردم، دور اتاق چرخ می زدم. می گفت : دیوانه ای، حبیب الله، تو دیوانه ای ! و راست می گفت، دیوانه بودم. دیوانه گوش هایش، موهایش، چشم هایش، لب هایش بودم.شاید گفتن این حرف ها در یک وصیت نامه خلاف عرف و خلاف شرع باشد، ولی من درباره زن حلالم حرف می زنم.از پادگان می آمدم خانه، بهش سری می زدم، می بوسیدمش، می رفتم. و غروب توی حیاط با هم می نشستیم کنار حوض، و وقتی که اندامش در آب منعکس می شد، دیوانه اش می شدم. همیشه می ترسیدم که از دستم برود. آیا این وحشت به پیشواز حوادث آینده می رفت؟ نمی دانم.همیشه فکر می کردم چون بیش از حد، و دیوانه وار دوستش دارم، می ترسم از دست برود. و آخر سر هم از دستم رفت. انگار این طبیعت روابط ما بود که او از من جدا شود، و به دیگران بپیوندد.

علت ذکر این نکته در وصیت نامه ام این است که من زیبایی را درک کرده ام، از آن در معصوم ترین مراحل آن بهره برده ام، و خدا را شکر می کنم که به من فیض درک زیبایی را در معصوم ترین مرحله آن عطا فرمود."

***رازهای سرزمین من /نوشته رضا براهنی/قول سرهنگ جزایری/صفحه 293 و 294***

زنده بودن

یه روزی می رسه که آدم بر می گرده و می بینه
یک سال گذشته از آخرین صحبت ...
آخرین دیدار...
آخرین آغوش ...
آخرین بوسه ...

و هنوز زنده ست ...!

خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم

دیدم ازدواج کرده ای و هنوز دلبسته منی

دیدم همسرت اهل تهران است و کارش خرید کتابخانه است و فروش کتابها

دیدم تو چنان میلی به من داری و دیوانه وار من را دوست داری

چه رویای جالبی بود

هرچه بود هم تو مرا دوست داشتی و هم من

واین پایان یه دوست داشتن یک طرفه!

میگی خستت کردم میگی میخوای دور شی

باشه عشقم رد شو نمیخوام مجبور شی

میگی بی من خوبی قلبمو میکوبی

برو تا راحت شی حالا که آشوبی

میگی بی زار شدی میگی تکرار شدم

من که عشقت بودم باعث آزار شدم

عاشقی زوری نیست غربت و دوری نیست

حالا که میخوای بری رسمش اینجوری نیست

سرت سلامت گل من گوشه ای از دل من

از وفاداری دنیا این شده حاصل من

بهانه هات خیلی کمه تو هم یکی مثل همه

این گذشتن از وجودم یادگار عشقمه

همه خوبن ما بد سادگیم قلبتو زد

میگی فراموش میکنی بی صفتی تا این حد

بعد از این میخندم به دل بازندم

روی هرچی سادگیمه چشمامو میبندم

دوباره باز از نو خط زدی دنیا رو

دیگه اصراری نیستهرکجا خواستی برو

میگی قسمت این بود دیر میای میری زود

بی تعارف بردی بازی خوبی بود

سرت سلامت گل من گوشه ای از دل من

از وفاداری دنیا این شده حاصل من

بهانه هات خیلی کمه تو هم یکی مثل همه

این گذشتن از وجودم یادگار عشقمه

سرت سلامت گل من گوشه ای از دل من

از وفاداری دنیا این شده حاصل من

بهانه هات خیلی کمه تو هم یکی مثل همه

این گذشتن از وجودم یادگار عشقمه

مشهد تهران نمایشگاه کتاب دنیا یا هرچی که می خوای عنوان این یادداشت بذا

کاش میدانستی ، بعد از آن دعوت زیبا
به ملاقات خودت
من چه حالی بودم؟
خبر دعوت دیدار، چو از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور ، زود برخیز عزیز
خاطرم را گفتم: زودتر راه بیفت
هر چه باشد، بلد راه تویی
ما یک عمر بدین خانه نشستیم
وتو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گویا با من بنشسته دگر کاری نیست
جای ماندن چون دگر نیست ،
از اینجا بروم...
مژده دادم به نگاهم ، گفتم:
نذر دیدار قبول افتاده است
و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته ، آبرویم نبری
عقل، شرمنده به آرامی گفت:
راه را گم نکنیم!!
خاطرم خنده به لب گفت: نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست ، کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار، دل تو را خواهد برد......
وه چه رویای قشنگی دیدم
خواب، ای موهبت خالق پاک
خواب را دریابم
که تو در خواب، مرا خواهی خواست
که تو در خواب، مرا خواهی خواند
و تو در خواب، به من خواهی گفت:
تو به دیدارمن آی
آه، کاش میدانستی
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خواب را دریابم
من به میهمانی دیدار تو می اندیشم

شب جمعه

شب های جمعه همیشه دلتنگه...دلتنگ چی نمی دونم، ولی زیباست....حال و هوای بارونی داره .. ... شبیه آدمی شدم که تو راهش یه دنبال نوری یا شاخه ای هست که بتونه به اون چنگ بزنه و تکیه گاهش بشه.....احساس می کنم تمام دانسته هام و اعتقاداتم زیر سوال رفته واسه خودم، احساس می کنم خودم واسه خودم زیر سوال رفتم، احساس می کنم خودم هم دارم از دست میرم..... یاد شعری می افتم که می گفت: خدایا فاصلت تا من خودت گفتی که کوتاهه، از این جا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه.....


مطابق همیشه تفالی به حافظ زدم:


ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند


طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند


خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند


گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند


ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند


بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند


جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند


حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند