کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

یک دل و هزار سودا/رمز عبور:شماره تلفن منزلتان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تکرار یک پست

"دو سه مساله بسیار مهم است که باید در وصیت نامه بگویم. من زن بسیار زیبایی داشتم. هیچ کس به زیبایی او نبود اوایل زندگیمان خیلی خوب بود. وقتی که نگاهم نمی کرد، نگاهش می کردم، وقتی که خوابش می برد بلند می شدم تماشایش می کردم.و گاهی توی چشم هایش را نگاه می کردم، و گریه ام می گرفت. گریه من به خاطر زیبایی او بود. نمی دانم کسی دیگرهم تا به حال به خاطر زیبایی زنی که دوستش دارد، و کنارش هم دراز کشیده، گریه کرده است یا نه.چشم های رنگ وارنگش دیوانه ام میکرد. بغلش می کردم، دور اتاق چرخ می زدم. می گفت : دیوانه ای، حبیب الله، تو دیوانه ای ! و راست می گفت، دیوانه بودم. دیوانه گوش هایش، موهایش، چشم هایش، لب هایش بودم.شاید گفتن این حرف ها در یک وصیت نامه خلاف عرف و خلاف شرع باشد، ولی من درباره زن حلالم حرف می زنم.از پادگان می آمدم خانه، بهش سری می زدم، می بوسیدمش، می رفتم. و غروب توی حیاط با هم می نشستیم کنار حوض، و وقتی که اندامش در آب منعکس می شد، دیوانه اش می شدم. همیشه می ترسیدم که از دستم برود. آیا این وحشت به پیشواز حوادث آینده می رفت؟ نمی دانم.همیشه فکر می کردم چون بیش از حد، و دیوانه وار دوستش دارم، می ترسم از دست برود. و آخر سر هم از دستم رفت. انگار این طبیعت روابط ما بود که او از من جدا شود، و به دیگران بپیوندد.

علت ذکر این نکته در وصیت نامه ام این است که من زیبایی را درک کرده ام، از آن در معصوم ترین مراحل آن بهره برده ام، و خدا را شکر می کنم که به من فیض درک زیبایی را در معصوم ترین مرحله آن عطا فرمود."

***رازهای سرزمین من /نوشته رضا براهنی/قول سرهنگ جزایری/صفحه 293 و 294***

برای آوای زندگی

یه ذغال برمیدارم، دورت خط میکشم و مینویسم:
این بی معرفت دنیای منه !!!!

دلم تنگ است...

دلم تنگ است و میدانم که فردایم همین رنگ است
خداوندا دلم با مردمانی که نمی دانند دریا چیست چگونه یکصدا باشد ؟
خداوندا رهایم کن از این زشتی
از این دریای طوفانی....

زنده بودن

یه روزی می رسه که آدم بر می گرده و می بینه
یک سال گذشته از آخرین صحبت ...
آخرین دیدار...
آخرین آغوش ...
آخرین بوسه ...

و هنوز زنده ست ...!

خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم

دیدم ازدواج کرده ای و هنوز دلبسته منی

دیدم همسرت اهل تهران است و کارش خرید کتابخانه است و فروش کتابها

دیدم تو چنان میلی به من داری و دیوانه وار من را دوست داری

چه رویای جالبی بود

هرچه بود هم تو مرا دوست داشتی و هم من