گاهی آنقدر دلتنگی ام اوج می گیرید ،
که سقوط اشک هایم زمین را چاک
می دهند
و ناله هایم ، تمام حجم خلاء اطرافم را فرا می گیرد
گاهی
که دلتنگت می شوم ...
تمام ذهنم را جستجو می کنم ،
تا دوباره لبخند
هایت را به یاد آروم ...
گاهی که از خود بی خود می شوم ،
تمام کوچه
های شهر را برای دوباره دیدنت زیر و رو می کنم
گاهی که دلتنگت می شوم ،
فراموش
می کنم که تو خیالی بیش نبودی ، در عمق پریشانی هایم ...
در نفس زدن
هایم ، میان مسخ و جنون ،
این تو بودی ، توهم چشم سبز من
و چه
مستانه می رقصدی ،
پا برهنه بر تمام ناخوشی هایم
و نفس که حبس می
شود ،
آنگاه که من به عمق سبز چشمانت فرو می رفتم
وای از بی تو
بودن ،
در شهری که تمام خیابان هایش را به نام تو سند زده ام
در
شهری که همه اش خاکستری است ، جز چشمان سبز تو ...
گاهی که دوباره یاد تو زنده می شود ،
فراموش می کنم ...
که تو را
سال ها پیش به خاک سپارده ام ...