کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کاش همه ی حال ها آن گاه بود

آن گاه که دیوانه وار دوستت داشتم عالم و آدم مرا دیوانه خواندند

آن گاه که دیوانه وار لب بر گونه هایت میگذاشتم و بوسه ای نثارت می کردم عالم و آدم مرا دیوانه خواندند

حال  که دیوانه وار اشک هایم بر گونه جاری میشود عالم و آدم مارا دیوانه می خوانند

حال که دیوانه وار با تبر حرف هایت بر دل نازکم حمله بردی عالم و آدم تو را دیوانه می خوانند

حال که دیوانه وار با کبریتی از جنس خاطره عشقم را سوزاندی عالم و آدم تو را دیوانه می خوانند

کاش همه ی حال ها آن گاه بود آن زمان نه دلم میشکست ، نه عشقم میسوخت ، نه عالم و آدم تو را دیوانه می خواندند کاش ...  چه اشکال دارد من که دیوانه ی تو هستم اما تو ...

اما افسوس و صد افسوس که چرخ زمانه به عقب نمیرود !

حال چه کنم؟!

آیا فراموشت کنم ؟ مگر میتوانم؟!

با دل شکسسته ام چه کنم ؟

حال با عشق سوخته ام چه کنم؟!؟

صدایی آشنا در گوشم طنین می افکند : عشقت همانند ققنوس است !...!

کمی با خود فکر میکنم ...

راست میگوید عشق سوخته ام مانند خاکستر های ققنوس است هر چند آتش گرفت و خاکستر شد اما روزی از میان این خاکستر ها جوجه عشقی به دنیا خواهد آمد رنگی تر و جاودانه تر از قبل ...

هر چند ققنوس افسانه ای بیش نیست اما ... اما امیدی است برای این دل دیوانه تا این حال ها را آن چنان سر کند که مثل حال حسرت آن گاه ها را نخورد چرا که روزی این حال ها آن گاه فردای او میشوند ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد