چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید: چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ... همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم ...! با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
ماه سنگین دل به صد رنگی دل یکرنگ را
بسته و سرگشته ی زنجیر مویش دید و رفت
خنده زد چشمش به رویم زندگی شد باغ سبز
با دو صد جور و جفا این باغ سوزانید و رفت
زد قدم در باغ دل نیلوفر آبی به دست
غنچه کرد و گل بداد ، آن بی وفا گل چید و رفت
دادمش با عشق یک دسته گل یاس سپید
عشق را او حس نکرد ، از کار من رنجید و رفت
گفتمش جامی بده از لعل سرخ آتشین
دست رد بر سینه ام زد، جام را بوسید و رفت
کرد ماه از من نهان در پشت گیسوی سیاه
روزهایم را چو شب تاریک گردانید ورفت
زرد گشتم از غمش هر روز نالیدم ز حجرش
زردی رویم بدید و ناله ام بشنید و رفت
آتشی زد بر دلم من چون شدم خاکستری
عاقبت خاکسترم بر آسمان پاشید و رفت
گفتمش صد رنگ خواهم شد دمی با من بمان
حرف من بشنید و بر این سادگی خندید و رفت
شعر الوان را سرودم تا که گردد یار من
دفتری از شعر الوان را به من بخشید و رفت
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن، کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا می یابی