کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

سادگی و اعتراف


با وجود زخمها و خراشها و دردها، بیدارتر از گذشته است.

دیگر چه چیزی مانده که اعتراف نکرده است؟ سیلی دیگری می‌خورد، یادش می‌آید، اما اعتراف نمی‌کند. به عشق شیرین اعتراف نمی‌کند. و کسی نمی‌فهمد که عشق شیرین مهمترین جنبش درونش است. عشق است، که سبزش کرده. پس هیچ‌وقت هم دلیل زنده ماندنش را نفهمیدند و به جادو و جنبل نسبت دادند. آخر در آن سیاهچال تاریک، جز او هیچ‌کس زنده نمانده است.

نیستی! پ.پ

نیستش ...


نمی دونم کجاست ...


چه می کنه ...


ولی می دونم که ندارمش ...


هیچ وقت نخواستم


که


تو رو با چشمات به یاد بیارم
...


نمی خواستم که تو رو ، توو گم ترین آروزهام ببینم


نمی خواستم که بی تو


به دیوارا بگم هنوزم دوست دارم
...


آخه تو هول و ولای پریشونی تو رو نداشتن


تو گیر و دار
- ای بابا دل تو هیچ ، حال او خوش


ای بی مروت
...دیگه دلی می مونه که جور دل کبوتر بطپه ...


که با شما از جوون زندگیش بگه ...


بگه که هنوز زندست ...


هنوز زندست ...


تنفر علی آقا!

کلاس پنجم بودم که در کلاس ما فردی بود که من از او متنفر بودم به سه دلیل اول آنکه کچل بود دوم آنکه سیگار می کشید و از همه بدتر آنکه در آن سن و سال زن داشت.  سالها بعد به طور اتفاقی او را در خیابان دیدم در حالی که کچل بودم ،سیگار می کشیدم و زن داشتم ...

قصه بود و نبود

یکی تنها بی کس و یار

همدمش غصه شد انگار

با نگاهی سرد و بی روح

دلشو شکستن هر بار

 

یکی چشماش خیس اشکه

حسرت یه بال پرواز

یکی هم سرش تو لاکه

یکی تو خیال پرواز

 

یکی تو خلوت کوچه

نگران و دل شکسته

آدما می آن و میرن

اما اون تنها نششته

 

بله... زندگی همینه

یکی رفته یکی مونده

زیر گنبد کبوده

قصه بود و نبوده....

ساز دل

یک قطره اشک ،
بدرقه مردی که با شانه های افتاده از خستگی
پشت بر خاک آرام گرفته است ...
یک قطره اشک ،
بر جنازه مردی که تا زنده بود شوری اشکی را نچشید
که تا زنده بود ،
نبود ...
که تا بود ،
چشمانش ، کسی را می جست ...
که تا مرُد ،
کسی را ندید
که تا خواست ،
نخواستنش
که تا باد ،
چنین باد ...
حال ببین ،
چه آرام گرفته است
آن چشمان بی قرار ...
یک قطره اشک ...
کافی است
برای مردی که
وقتی که دلتنگ می شود ،
آسمان را به گریه می انداخت ...