کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

رفتن

رفتنم نزدیک است

مرگ من نزدیک است

مرگ من سایه وار

از پس من زمین را می کاود

مرگ من هم آغوشم

در بستر بیداری می خندد

مرگ من در پشت پنجره

در انتظار رسیدن می گرید

مرگ من ساده است

مرگ من سرخ است

مرگ من سرد است

مرگ من سرمست از من

آواز رسیدن می خواند

مرگ من در میخانه قلبم

شراب حسرت می نوشد

مرگ من نزدیک است

مرگ من دست در دستم

 کوچه ها را در انتظار رسیدن به کوچه ای بن بست

تا آخر زمین گردش می کند

مرگ من آواز چکاوک است

در کوچ زمستانی

مرگ من دشتی است

به وسعت ابدیت

مرگ من سراسر خون است

از فرق شکافته فرهاد

مرگ من نزدیک است

مرگ من از غروب خورشید سرخ است

مرگ من حسرت رسیدن است

مرگ من ابتدای ازل نیست

و انتهای ابدیت هم نخواهد بود

مرگ من تنفس ماهی است

در خفگی حوض

مرگ من ستاره ای است

در آسمان هفتم

مرگ من بر روی شانه ام

آواز هوسناکی در گوشم زمزمه گر است

مرگ من آغازی بر رسیدن بهار

در تمام اعصار تاریخ است

مرگ من کوچ پرستو نیست

مرگ من گریه شمع نیست

مرگ من بال پروانه نیست

که در شبهای انتظار با شعله شمعی بسوزد

مرگ من بید مجنون نیست

که با نسیمی از حسرت نگاهت بلرزد

مرگ من شیون ندارد

مرگ من شیرین است

اما هیچ فرهادی عاشق ندارد

مرگ من لیلی است

اما هیچ آواره مجنونی ندارد

مرگ من نزدیک است

مرگ من از پشت صبح پیداست

مرگ من در طلوع آسمان پیداست

مرگ من از پشت بال پروانه پیداست

مرگ من در آیینه چشمانم پیداست

در صدای جویبار پیداست

در صدای دریا پیداست

در سکوت کوه پیداست

در هاله ماه پیداست

مرگ من نزدیک است

مرگ من فرداست

فردایی که خورشیدش از ماه نور می گیرد

فردایی که گلهایش همه ستاره

ستارگانش همه خورشید

خورشیدش همه دریا

دریاهایش همه صحرا

صحراهایش همه سراب

سرابهایش همه حقیقت

حقیقتش همه فردا

و فردایش خواهد رسید

مرگ من نزدیک است

مرگ من با طلوع خورشید می رسد

با صدای پای نسیم می رسد

مرگ من زمانی خواهد رسید

که همه چشمان عاشق باشند

و همه کویرها پر از شقایق باشد

مرگ من آنگاه می رسد

که هیچ آهویی در دام صیاد نباشد

و هیچ هجرانی در یاد نباشد

مرگ من نزدیک است

مرگ من بی صدا می رسد

اما من صدای نفسهایش را

در دستانم می فهمم

رنگ آنرا می فهمم

سرمایش را می فهمم

من مرگ را می فهمم

می فهمم که آمدنش نزدیک است

می فهمم که حسرت چشمانش در چشمانم آبی است

می فهمم که با طلوع فردا

مرگ من نزدیک است

معنای عشق

عشق یعنی
مستی و دیوانگی

عشق یعنی
با جهان بیگانگی

عشق یعنی
شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی
سجده با چشمان تر

عشق یعنی
سر به دار آویختن

عشق یعنی
اشک حسرت ریختن

عشق یعنی
در جهان رسوا شدن

عشق یعنی
سست و بی پروا شدن

عشق یعنی
سوختن با ساختن

عشق یعنی
زندگی را باختن

عشق یعنی
انتظار و انتظار

عشق یعنی
هرچه بینی عکس یار

عشق یعنی
دیده بر در دوختن

عشق یعنی
در فراغش سوختن

عشق یعنی
لحظه های التهاب

عشق یعنی
لحظه های ناب ناب

عشق یعنی
با پرستو پر زدن

عشق یعنی
آب بر آذر زدن

عشق یعنی

,سوز نی , آه شبان

عشق یعنی
معنی رنگین کمان

عشق یعنی

شاعری دل سوخته

عشق یعنی

آتشی افروخته

عشق یعنی
با گلی گفتن سخن

عشق یعنی

خون لاله بر چمن

عشق یعنی

شعله بر خرمن زدن

عشق یعنی

رسم دل بر هم زدن

آفرینش

و عشق تنها چیزیست که برای آدم ها زندگی می آفریند

امام حسین

تو دلم یه دنیا حرفه که میخوام بگم برا تو ، چی میشه بیام دوباره ببینم کربُبلاتو

بـا خودم یه نـذری کردم که اگه تو رو بـبینم ، با همـون نگاه اول جونمو بدم برا تو

آقـاجون دلم گرفتـه مثـل آسمون پائیز ، میدونـم مـرغ دل من دوبـاره کرده هواتو

دل من سائـل عشقه ، دل تو ساحـل غـمها ، چی میـشه کشتی قـلبم کناره بگیره با تو

چی میشه خونه قلبم بشه جای تو همیشه ، حک کنی رو صفحهء دل نقش روی دلرباتو

سایه سبز خدا

گفتگوها دارم که اگر واژه توان داشت ترا می گفتم
واژه ها دارم در سر که اگر...
خلوتی بود و دلی بود ترا می گفتم
دارم از کوچه آن خاطره ها می گذرم
گوش کن گوش...
ترا می گویم
تو که همدردی و همدل
تو که معنای بهاری و بهاری و بهار
همزبانی
و چه می دانم در کجائی و کجائی است دلت
این قدر هست که از جنس منی و همزبانی
می توانم به تو از دورترین نقطه خاک با کلامی برسانم
عالمی واژه و حرف و سخن و خاطره را

تو بدانی که چه می گویم

و نخندی به امیدی که مراست
و بدانی که بهار
سایه سبز خدا در قفس امروزست.

دلتنگی واسه یکی از بستگان در خاک خفته ام!

سکوت میکنم که نگفتنم بهتر است که نفس کشیدنم بهانه است.

 

بهانه ای برای انتظار. دروغ و صد دروغ که برگردی.

 

باور نکردن رفتنت از کنار من. شکستن سکوت شب با گریه های من.

 

خسته ام از اینکه نمی توانم حتی گله ای کنم از حرف های تو.

 

این عشق گلویم را بسته...چه بگویم که نگفتنم و گفتنم رسواییست!

 

دلیل بر نبودن عقل است بر این عاشق تنها !

عشق و معنای واقعی آن

از بهار پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت تازه شکفته ام نمی دانم

از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت فعلا در گرمای وجودش غرقم نمی دانم

از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت در هزار رنگ ان رنگ باخته ام نمی دانم

از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت سرد است و بی رنگ

از مادرپرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت یعنی هرکه در این خانه است

از پدر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت یعنی تو

از خواهر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت هنوز به ان نرسیدم

شبی از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ شرمگین و خجل خود را در اغوش اسمان پنهان کرد

شبی دیگر از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ ماه با چهره ای باز و خندان گفت یعنی مهتاب


برای دیدن چشمات ثانیه شماری می کنم

واسه لمس کردن دستای گرمت بی قراری می کنم

برای اینکه طاقت دیدن نگاتو داشته باشم روزی صد بار نگاهتو تجسم می کنم

واسه جبران روزایی که بدون تو تنها بودم لحظه شماری می کنم

تا بغلت کنم و بگم بهترین لحظات زندگی ام لحظات با تو بودن است

خنده

به چه میخندی تو؟         به مفهوم غم انگیز جدایی؟

به چه چیز؟                   به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟

به چه میخندی؟            به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟

یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

به چه میخندی تو؟       به دل ساده ی من که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟

                    خنده دار است.....بخند!