آغوش
خواستم... گفت : " ممنوع است" بوسه خواستم... گفت : " ممنوع است " نگاه خواستم... گفت: " ممنوع است " نفس خواستم... گفت : " ممنوع است " ... حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ، با یک بطری پر از گلاب ، آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را و چه ناسزاوار عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ، نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ، به آرامی اشک می ریزد . ... تمام تمنای من اما سر برآوردن از این گور است تا بگویم هنوز بیدارم... سر از این عشق بر نمی دارم
به کوری چشم دشمنان هرزه ام این وبلاگ از بین نخواهد رفت و آپدیت می شود.
نیستش ...
نمی دونم کجاست ...
چه می کنه ...
ولی می دونم که ندارمش ...
هیچ وقت نخواستم
که
تو رو با چشمات به یاد بیارم ...
نمی خواستم که تو رو ، توو گم ترین آروزهام
ببینم
نمی خواستم که بی تو
به دیوارا بگم هنوزم دوست دارم ...
آخه تو هول و ولای پریشونی تو رو نداشتن
تو گیر و دار - ای
بابا دل تو هیچ ، حال او خوش
ای بی مروت ...دیگه دلی می مونه که جور دل کبوتر بطپه ...
که با شما از جوون زندگیش بگه ...
بگه که هنوز زندست ...
هنوز زندست ...
کلاس پنجم بودم که در کلاس ما فردی بود که من از او متنفر بودم به سه دلیل اول آنکه کچل بود دوم آنکه سیگار می کشید و از همه بدتر آنکه در آن سن و سال زن داشت. سالها بعد به طور اتفاقی او را در خیابان دیدم در حالی که کچل بودم ،سیگار می کشیدم و زن داشتم ...