کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

قصه بود و نبود

یکی تنها بی کس و یار

همدمش غصه شد انگار

با نگاهی سرد و بی روح

دلشو شکستن هر بار

 

یکی چشماش خیس اشکه

حسرت یه بال پرواز

یکی هم سرش تو لاکه

یکی تو خیال پرواز

 

یکی تو خلوت کوچه

نگران و دل شکسته

آدما می آن و میرن

اما اون تنها نششته

 

بله... زندگی همینه

یکی رفته یکی مونده

زیر گنبد کبوده

قصه بود و نبوده....

ساز دل

یک قطره اشک ،
بدرقه مردی که با شانه های افتاده از خستگی
پشت بر خاک آرام گرفته است ...
یک قطره اشک ،
بر جنازه مردی که تا زنده بود شوری اشکی را نچشید
که تا زنده بود ،
نبود ...
که تا بود ،
چشمانش ، کسی را می جست ...
که تا مرُد ،
کسی را ندید
که تا خواست ،
نخواستنش
که تا باد ،
چنین باد ...
حال ببین ،
چه آرام گرفته است
آن چشمان بی قرار ...
یک قطره اشک ...
کافی است
برای مردی که
وقتی که دلتنگ می شود ،
آسمان را به گریه می انداخت ...

نوشته های خط خطی

گاهی آنقدر دلتنگی ام اوج می گیرید ،
که سقوط اشک هایم زمین را چاک می دهند
و ناله هایم ، تمام حجم خلاء اطرافم را فرا می گیرد
گاهی که دلتنگت می شوم ...
تمام ذهنم را جستجو می کنم ،
تا دوباره لبخند هایت را به یاد آروم ...
گاهی که از خود بی خود می شوم ،
تمام کوچه های شهر را برای دوباره دیدنت زیر و رو می کنم
گاهی که دلتنگت می شوم ،
فراموش می کنم که تو خیالی بیش نبودی ، در عمق پریشانی هایم ...
در نفس زدن هایم  ، میان مسخ و جنون ،
این تو بودی ، توهم چشم سبز من
و چه مستانه می رقصدی  ،
پا برهنه بر تمام ناخوشی هایم
و نفس که حبس می شود ،
آنگاه که من به عمق سبز چشمانت فرو می رفتم
وای از بی تو بودن ،
در شهری که تمام خیابان هایش را به نام تو سند زده ام
در شهری که همه اش خاکستری است ، جز چشمان سبز تو ...

گاهی که دوباره یاد تو زنده می شود ،
فراموش می کنم ...
که تو را سال ها پیش به خاک سپارده ام ...

خنده

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد!
آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست...
همه گول خوردند..
.

[ بدون عنوان ]

از عشق می نویسم نه معشوق!
...
در گذری خلوت, زیر باران قدم زنان سوت می زنم...
بوی عطری آشنا ,بهاری را در یادم زنده می کند و من فقط لبخند می زنم و ... را در باد رها می کنم...
همین!
تمام قصه همین بود!
آخر می دانی:
...عادت می کنیم!

شقایق

شقایق گفت باخنده :نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین، تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه….. ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما ….. طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم ….. بگیرند ریشه اش را بسوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد پس از چندی هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما….. نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست او بودم وحالا من تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو میکرد نمی دانم چه می گویم؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

لبخند بهتر است

مث اون موج صبوری که وفا داره به دریا

تو مهی مثل حقیقت مهربونی مث رویا

تو مث اون گل سرخی که گذاشتم لای دفتر

مث اون حرفی که ناگفته می مونه دم آخر

مث برق دوتا چشمی توی یک قاب شکسته

مث پرواز واسه قلبی که یکی بالاشو بسته

تومث چشمه ی آبی واسه تشنه تو بیابون

مث یه آشنا تو غربت واسه یه عاشق مجنون

تو مث یه سرپناهی واسه عابر غریبه

مثه چشمای قشنگی که تو حسرته یه سیبه

یه روزی بیا تو خوابم بشو شکل  یه ستاره

توی خواب دختری که هیچ کس و جز تو نداره

مث یه تولدی تو مث تقدیر مث قسمت

مث الماسی که هیچ کس واسه اون نذاشته قیمت

مث نذر بچه هایی مث التماس گلدون

مث ابتدای راهی مث آیینه مث شمعدون

بیا مثل اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد

دید یارش داره میمیره موندش و صرف نظر کرد

تا خدا خداست

الو سلام                                    

منزل خداست؟                                   

این منم مزاحمی که آشناست...                           

هزار دفعه دلم این شماره را گرفته است                         

ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست...                             

شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است                       

به ما که میرسد٬ حساب بنده هایتان جداست؟      

الو....                                     

دوباره قطع و وصل شد!                       

خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟؟؟                              

چرا صدایتان نمیرسد ؟کمی بلند تر٬                         

صدای من چطور؟خوب و صاف و واضح و رساست؟                                  

اگر اجازه میدهی برایت درد دل کنم...                               

شنیده ام که گریه بر تمام درد ها شفاست!                               

دل مرا بخوان به سوی خود تا سبک شوم٬                               

پناهگاه این دل شکسته خانه شماست...                         

الو٬  مرا ببخش٬ باز مزاحمت شدم٬                                 

دوباره زنگ میزنم٬ دوباره...                                     

تا خدا خداست!