کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

به یاد پریشان عشقی که تمام وجودم را گرفتار خود کرده بود


بی تو مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم
خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد
از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم ،
گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم
از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن
خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن
جوی نشستیم
تو،همه راز جهان
ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ،
همه دل بسته به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی
"از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت
به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت
با دگران است
تا فراموش کنی
چندی از این شهر سفر کن"
با تو گفتم
حذر از عشق!؟ ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول که دل من
به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی،
من نرمیدم، نه گسستم…"
باز گفتم که
"تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم
همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم نتوانم"
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک از چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که
جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم
رفت در ظلمت شب
آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از
عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم…..
بی تو، اما،
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم؟!!!

ویرانه

ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می آیند و از من هر چه را بتوانند و بخواهند ، بر می گیرند و می برند.

بدون شماره

آنقدر زیر باران توی حیاط دانشگاه ایستاد که همه مثل دیوانه‌ها نگاهش می‌کردند، شاید آنها نمی‌دانستند تنها دلیلی که باعث می‌شود زندگی به زنده بودنش بیارزد دیوانگی‌ست

بدون شرح

چقدر زیباست وقتی خوشحالی نمی تونی به دیگران بی احترامی کنی حتی اگر  به تو بدترین اهانت ها بشه!


بی تو

کاش مرگ را می توانستم در آغوش بکشم

یا او می آمد سراغم و مرا با خود می برد

محرم آمد و تمام غمهای عالم دوباره روانه وجودم شد.

کاش می توانستم باور کنم رفته ای و دیگر نمی توانم ببینمت

کاش این روزها هیچگاه به سراغم نمی آیند.

ملیح کجایی تا ذلت بی تو بدون را در من ببینی




آنکه دائم هوس سوختن ما می کرد

کاش می آمد و از دور تماشا می کرد

من زیبایی را درک کرده ام

"دو سه مساله بسیار مهم است که باید در وصیت نامه بگویم. من زن بسیار زیبایی داشتم. هیچ کس به زیبایی او نبود اوایل زندگیمان خیلی خوب بود. وقتی که نگاهم نمی کرد، نگاهش می کردم، وقتی که خوابش می برد بلند می شدم تماشایش می کردم.و گاهی توی چشم هایش را نگاه می کردم، و گریه ام می گرفت. گریه من به خاطر زیبایی او بود. نمی دانم کسی دیگرهم تا به حال به خاطر زیبایی زنی که دوستش دارد، و کنارش هم دراز کشیده، گریه کرده است یا نه.چشم های رنگ وارنگش دیوانه ام میکرد. بغلش می کردم، دور اتاق چرخ می زدم. می گفت : دیوانه ای، حبیب الله، تو دیوانه ای ! و راست می گفت، دیوانه بودم. دیوانه گوش هایش، موهایش، چشم هایش، لب هایش بودم.شاید گفتن این حرف ها در یک وصیت نامه خلاف عرف و خلاف شرع باشد، ولی من درباره زن حلالم حرف می زنم.از پادگان می آمدم خانه، بهش سری می زدم، می بوسیدمش، می رفتم. و غروب توی حیاط با هم می نشستیم کنار حوض، و وقتی که اندامش در آب منعکس می شد، دیوانه اش می شدم. همیشه می ترسیدم که از دستم برود. آیا این وحشت به پیشواز حوادث آینده می رفت؟ نمی دانم.همیشه فکر می کردم چون بیش از حد، و دیوانه وار دوستش دارم، می ترسم از دست برود. و آخر سر هم از دستم رفت. انگار این طبیعت روابط ما بود که او از من جدا شود، و به دیگران بپیوندد.

علت ذکر این نکته در وصیت نامه ام این است که من زیبایی را درک کرده ام، از آن در معصوم ترین مراحل آن بهره برده ام، و خدا را شکر می کنم که به من فیض درک زیبایی را در معصوم ترین مرحله آن عطا فرمود."

***رازهای سرزمین من /نوشته رضا براهنی/قول سرهنگ جزایری/صفحه 293 و 294***

جهل مرکب

آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداند که بداند
بیدارش نمایید که بس خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
وان کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

 

به خاطر 13 مهرماه

قطار می رود



 تو می روی

تمام ایستگاه می رود

 و من چقدر ساده
ام

 که سال های سال

 در انتظار تو

 کنار این قطار رفته
ایستاده ام

 و همچنان

 به نرده های ایستگاه رفته

 تکیه داده
ام!

انکار

می توان حقیقتی را دوست نداشت، اما نمی توان منکر آن شد.

ع.ش.ق بدون نقطه

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

قفس

رنجی که در قفس می کشی تاوان نفسی ست که در باغ کشیدی...


خاطره دور اما نزدیک

زمان:ساعت 7.30 صبح  

مکان:انتهای شهر برای خروج از این شهر 

زمان حرکت :ساعت 8.05 صبح  

نوع ماشین :پژو بین شهری زرد رنگ  

زمان ورود به مقصد :9.50 صبح 

علت مسافرت دیدن دوست  

صحنه: برای تاکسی درون شهری به آن سمت بلوار آمدم او هم آمد و همان تاکسی را سوار شد  

آری همانجا که من پیاده شدم او هم پیاده شد و چقدر مرا دوست داشت با همه ی بیماریهایم با همه نقصان هایم با همه نازها و بدیهایم!!!