از بین میبرد...
...انَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئات ....( هود / 114)
"دو سه مساله بسیار مهم است که باید در وصیت نامه بگویم. من زن بسیار زیبایی داشتم. هیچ کس به زیبایی او نبود اوایل زندگیمان خیلی خوب بود. وقتی که نگاهم نمی کرد، نگاهش می کردم، وقتی که خوابش می برد بلند می شدم تماشایش می کردم.و گاهی توی چشم هایش را نگاه می کردم، و گریه ام می گرفت. گریه من به خاطر زیبایی او بود. نمی دانم کسی دیگرهم تا به حال به خاطر زیبایی زنی که دوستش دارد، و کنارش هم دراز کشیده، گریه کرده است یا نه.چشم های رنگ وارنگش دیوانه ام میکرد. بغلش می کردم، دور اتاق چرخ می زدم. می گفت : دیوانه ای، حبیب الله، تو دیوانه ای ! و راست می گفت، دیوانه بودم. دیوانه گوش هایش، موهایش، چشم هایش، لب هایش بودم.شاید گفتن این حرف ها در یک وصیت نامه خلاف عرف و خلاف شرع باشد، ولی من درباره زن حلالم حرف می زنم.از پادگان می آمدم خانه، بهش سری می زدم، می بوسیدمش، می رفتم. و غروب توی حیاط با هم می نشستیم کنار حوض، و وقتی که اندامش در آب منعکس می شد، دیوانه اش می شدم. همیشه می ترسیدم که از دستم برود. آیا این وحشت به پیشواز حوادث آینده می رفت؟ نمی دانم.همیشه فکر می کردم چون بیش از حد، و دیوانه وار دوستش دارم، می ترسم از دست برود. و آخر سر هم از دستم رفت. انگار این طبیعت روابط ما بود که او از من جدا شود، و به دیگران بپیوندد.
علت ذکر این نکته در وصیت نامه ام این است که من زیبایی را درک کرده ام، از آن در معصوم ترین مراحل آن بهره برده ام، و خدا را شکر می کنم که به من فیض درک زیبایی را در معصوم ترین مرحله آن عطا فرمود."
***رازهای سرزمین من /نوشته رضا براهنی/قول سرهنگ جزایری/صفحه 293 و 294***
دیشب خواب عجیبی دیدم
دیدم ازدواج کرده ای و هنوز دلبسته منی
دیدم همسرت اهل تهران است و کارش خرید کتابخانه است و فروش کتابها
دیدم تو چنان میلی به من داری و دیوانه وار من را دوست داری
چه رویای جالبی بود
هرچه بود هم تو مرا دوست داشتی و هم من
میگی خستت کردم میگی میخوای دور شی
باشه عشقم رد شو نمیخوام مجبور شی
میگی بی من خوبی قلبمو میکوبی
برو تا راحت شی حالا که آشوبی
میگی بی زار شدی میگی تکرار شدم
من که عشقت بودم باعث آزار شدم
عاشقی زوری نیست غربت و دوری نیست
حالا که میخوای بری رسمش اینجوری نیست
سرت سلامت گل من گوشه ای از دل من
از وفاداری دنیا این شده حاصل من
بهانه هات خیلی کمه تو هم یکی مثل همه
این گذشتن از وجودم یادگار عشقمه
همه خوبن ما بد سادگیم قلبتو زد
میگی فراموش میکنی بی صفتی تا این حد
بعد از این میخندم به دل بازندم
روی هرچی سادگیمه چشمامو میبندم
دوباره باز از نو خط زدی دنیا رو
دیگه اصراری نیستهرکجا خواستی برو
میگی قسمت این بود دیر میای میری زود
بی تعارف بردی بازی خوبی بود
سرت سلامت گل من گوشه ای از دل من
از وفاداری دنیا این شده حاصل من
بهانه هات خیلی کمه تو هم یکی مثل همه
این گذشتن از وجودم یادگار عشقمه
سرت سلامت گل من گوشه ای از دل من
از وفاداری دنیا این شده حاصل من
بهانه هات خیلی کمه تو هم یکی مثل همه
این گذشتن از وجودم یادگار عشقمه
اینجا را نگاه کن...
سادگی به پایت افتاده...
همه ی آبرویش تویی...
فقط یک نگاه می خواهد...
دستهایش چگونه دامنت را به جستجو نشسته...
نگاهش خاموش...
فقط نگاه تو را می جوید...
زبانش آرام به دنبال واژه ای است تا تو را واگوید...
آنگونه که دوست دارد...
نه آنگونه که دیگران می گویند...
کمی نگاهش کن...
آرام می گیرد...
فقط کمی!!!
آنگاه بر بالهای نگاهش بنشین تا تو را به تمام یادها سپارد...
فقط کمی!!!
نیم نگاهی!!!
تا غروب اینجاست...
فرصتش ده...
فقط یک بار!!!
پی نوشت: یادت باشد که ساز من فقط با نگاه و صدای تو کوک می شود...