کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

نامه ای به رنگ زمستان

ای کاش اینقدر خوب بوده باشم که یادم همیشه باهات باشه. مراقب خودت باش ... خدا به همراهت

این تنها قسمتی از پیامک عزیزترینم در زندگی بود کسی که یک عمر با بدترین الحان باهاش صحبت کردم کسی که در مقابل هر بدی جز خوبی ازش ندیدم کسی که ازش آب خواستم چشمه برایم آورد کسی که جانش را، عمرش را و تمام زندگیش را به من هدیه کرد. این بار می روم و دیگر با خاطراتم زندگی می کنم و او را به خاطر خودش و به خاطر خواسته اش تنها می گذارم امیدوارم روزی این مطلب را بخواند و بداند که عزیز بوده و خواهد بود و این را بداند که اگر از آسمان بهترین را برایم پیشکش کنند جای م.ع را برایم نخواهد گرفت . دوستش دارم تا ابد و برایش آرزوی سلامتی جسمی و روحی می کنم. و می دانم چون جز زحمت برایش کاری دیگر نکرده ام و خوبیهایش را با بدی جواب داده ام جسم نازنینش را معذب کرده ام گرچه خود به این جمله اعتقاد ندارد. فدای چشمان زیبایش.

التماس دعا

بابام دو سه روزه از شدت بیماری نقرس شبها نمی خوابه تو رو خدا دعاش کنین.مرسی 

او

من . . . تو . . . او
آری !
" تـو " از ابتـــدای آفرینش
میـــان " من " و " او "
سر در گم آفریده شده بودی !....


تحیر

بودن با یک عوضی نه تحیر است و نه دیوانگی بلکه حماقت محض است !!!

کمک

باید کمک کنی کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهد  پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم، نه راه پس

پلهای امن پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دورو برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه در سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ حرف مفت سرم را شکسته اند

کاش به جای یک منتقم یک سنگ صبور داشتم

خدایا اگر کافر شدم باعثش تو بودی اگر سر تعظیم در برابرت فرود نیاوردم باعثش تو بودی

دیگر از ذات خودم نپرس که می گویم ذاتم هم از توست!

این بود انشای من . ازدواج !!!

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.


حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.


از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !


اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.


مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!


اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.


قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!

البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!این بود انشای من .

کاش همه ی حال ها آن گاه بود

آن گاه که دیوانه وار دوستت داشتم عالم و آدم مرا دیوانه خواندند

آن گاه که دیوانه وار لب بر گونه هایت میگذاشتم و بوسه ای نثارت می کردم عالم و آدم مرا دیوانه خواندند

حال  که دیوانه وار اشک هایم بر گونه جاری میشود عالم و آدم مارا دیوانه می خوانند

حال که دیوانه وار با تبر حرف هایت بر دل نازکم حمله بردی عالم و آدم تو را دیوانه می خوانند

حال که دیوانه وار با کبریتی از جنس خاطره عشقم را سوزاندی عالم و آدم تو را دیوانه می خوانند

کاش همه ی حال ها آن گاه بود آن زمان نه دلم میشکست ، نه عشقم میسوخت ، نه عالم و آدم تو را دیوانه می خواندند کاش ...  چه اشکال دارد من که دیوانه ی تو هستم اما تو ...

اما افسوس و صد افسوس که چرخ زمانه به عقب نمیرود !

حال چه کنم؟!

آیا فراموشت کنم ؟ مگر میتوانم؟!

با دل شکسسته ام چه کنم ؟

حال با عشق سوخته ام چه کنم؟!؟

صدایی آشنا در گوشم طنین می افکند : عشقت همانند ققنوس است !...!

کمی با خود فکر میکنم ...

راست میگوید عشق سوخته ام مانند خاکستر های ققنوس است هر چند آتش گرفت و خاکستر شد اما روزی از میان این خاکستر ها جوجه عشقی به دنیا خواهد آمد رنگی تر و جاودانه تر از قبل ...

هر چند ققنوس افسانه ای بیش نیست اما ... اما امیدی است برای این دل دیوانه تا این حال ها را آن چنان سر کند که مثل حال حسرت آن گاه ها را نخورد چرا که روزی این حال ها آن گاه فردای او میشوند ....