کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

کلبه تنهایی

دست نوشته های شخصی

سکوت

سکوت همیشه از روی رضایت نیست!
گاهی نشانه اعتراض است!
گاهی مودبانه خفه شدن است!
گاهی فداکاری و از خودگذشتگی است!
و گاهی از روی بی تفاوتی!
و چقدر آزار دهنده است این آخری!!!

واسه اونی که دوستش دارم از اعماق وجودم

سلام!

حال همه ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ...

با این همه عمری اگر باقی بود، طوری از کنار زندگی می گذرم

که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد، نه این دل ناماندگار بی درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود

می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا، شبیه شمایل شقایق نیست !

راستی خبرت بدهم؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار... هی بخند !

بی پرده بگویمت، چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید، از فراز کوچه ما می گذرد

باد بوی نامه های کسان من می دهد

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری !؟

اولین روز پاییز روز تولد تو

پاییز را فراموش مکن

آن زمان که جوانه عشق در من روییدن گرفت

و من سرشار از عشق تو را می جستم

آن زمان که چتر پناهگاهمان بود در زیر اشکهای آسمان

دستانم نبض دستانت را میگرفت تا همراهت باشند

درختان پچ پچ کنان ندای عشق سر میدادند

و برگها چه عاشقانه زمین را بوسه میزدند

زیر گامهایمان بوسه را می شکستیم

تا عشق در قلب هایمان جاری شود

پاییز را فراموش مکن

آن زمان که صدای رعد ساعت دلداگی را در من زنده می کرد

و من با گامهای آتشین قلب زمین را می پیمودم

تا در آغوش تو آرام گیرم ای محبوبم


ع.ش.ق بدون نقطه

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

در آغوش عشق

تو را نیازی نیست که بگویم

چه اندازه دوستت دارم

نیازی نیست که بگویم

چگونه سو سوی چشمان من

جز فروغ نگاه تو را نمی جوید

تو خود بهتر از هر کس می دانی

فرونخواهد نشست تشنگی لبان من

با جرعه نوشی‌های تفننی

باید که تو را به یک باره سرکشم

و دل با شراب عشق تو آرام سازم

خوب می‌دانی که حسرت لبانت

جانم را به غلغله می‌اندازد

بگذار صاحبان فتوا کافرم بپندارند

دریای شیرین من، آب خضر من

نوشیدن از آب حیات کام توست

آتش سینه

عطش لب

حسرت دل

انتظار چشم

اشتیاق جان

بی قراری احساس

همه آغوش عشق تو را می‌طلبند 

زیر پام خیس شد از اشکام تو بازم نیومدی

توی کوچه های خلوت راهی عشق تو بودم

 

راهی ترانه هایی که برای تو سرودم

 

زیر لب می خوندم آروم تک تک ترانه هاتو

 

به امیدی که دوباره میشنوم صداتو

 

ولی هر چه اتنظار کشیدم نیومدی

 

هر چقدر تو کوچه ها قدم زدم نیومدی

 

همه ی ترانه ها توی گریه گم شدن

 

زیر پام خیس شد از اشکام تو بازم نیومدی

 

 به خودم میگفتم هر جا که باشی میای سراغم

 

آخه گفته بودی جز تو هیچکسی رو دوست ندارم

 

باورم نمیشد از من ببری واسه همیشه

 

آخه گفته بودی عشقت توی جونم کرده ریشه

 

گفتم آخه مگه میشه تو به یاد من نباشی

 

مگه میشه تو بخوای و بری و ازم جدا شی

 

ولی هر چه اتنظار کشیدم نیومدی

 

هر چقدر تو کوچه ها قدم زدم نیومدی

 

همه ی ترانه ها توی گریه گم شدن

 

زیر پام خیس شد از اشکام تو بازم نیومدی

پس تو ابر باش وآفتاب

مثل نامه ای ولی

توی هیچ پاکتی 

جا نمی شوی

*********

جعبه جواهری

قفل نیستی 

ولی وا نمی شوی

*********

مثل میوه خواستم بچینمت

میوه نیستی ستاره ای

از درخت آسمان جدا نمی شوی

*********

من تلاش میکنم بگیرمت

طعمه میشوم ولی

تو نهنگ میشوی

مثل کرم کوچکی مرا

تند و تیز میخوری

تور میشوم

ماهی زرنگ حوض میشوی

لیز میخوری

*********

آفتاب رانمی شود

توی کیسه ای جمع کرد و برد

********

ابر را نمی شود

مثل کهنه ای

تو ی مشت خود فشرد

آفتاب

توی آسمان

آفتاب میشود

ابر هم بدون آسمان فقط

چند قطره آب می شود

********

پس تو ابر باش وآفتاب

قول میدهم که آسمان شوم

یک کمی ستاره روی صورتم بپاش

سعی می کنم شبیه کهکشان شوم

********

شکل نوری و شبیه باد

توی هیچ چیز جا نمی شوی

تو کنار من ، کنار او ولی

تو ، توئی و هیچ وقت

ما نمی شوی

ای بهترین ستاره ی کهکشان وجودم

من بی تو گلی خشکیده در لیوان بلورم 

من بی تو افتاب و مهتاب را نمیتوانم باور کنم     

ای بهترین ستاره ی کهکشان وجودم

بی تو چگونه تاب اورم   

بی تو چگونه رقص پروانه های رنگارنگ را میتوانم باور کنم؟

تو جرقه ای بودی که یک لحظه بر قلبم درخشیدی  

و تا عمرم بر جاست سوخته  آن جرقه ام.  

من بی تو هستی ام را پای ان یک لحظه ریخته ام   

محبوب من بی تو چگونه توانم باشد   

رفتنت را نمیتوانم باور کنم چه زود در آرزوهایم پرپر شدی

اینک به یاد تو مینویسم  

اگر توان نوشتن باشد به یاد تو می سرایم  

اگر توان سرودنم باشد اگر چه نبودنت دردی شگرف است  

هنوز یاد در خاطرات گذشته می گردد

هنوز اگر نفس میکشم  هنوز اگر راه میروم یاد بودنت را احساس میکنم

دل تنگ

بخدا دلم برای تک تک لحظات با تو بودن تنگ شده حتی اگر برایم جیغ بکشی و منو دعوا کنی  

حتی اگر باهام قهر کنی و برای این بدبخت زهر مار بنویسی! 

دل تنگم 

دل تنگ شدید  

این هم جواب حرف دل!


یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور بازخوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، هر عشوه در کارم کنی
من طایر پربسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی

حرف دل


یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، ازغصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم ، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها ، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر ، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم